مستی



یا حبیب .

اوج سمفونی .

دلم تو را .
فقط تو را می خواهد .

نُت ها تکراری شده اند . ملودی ها خسته کننده . ریتم ها یکسان . انگار تارهای سه تار دلم خسته شده اند . می خواهند بخوابند . و گویی پیانو تپش های قلبم جز یک ریتم، چیزی نمی تواند بنوازد . آه . همه چیز چقدر تکراری شده، چقدر یکسان . هیچ کس و هیچ چیز دیگر نای نواختن ندارد . س، سکوت و تنهایی تلاشی عجیب برای پاره کردن تار های قلبم دارد چقدر تکراری، چقدر یکسان .

می دانی معشوق را که می گویند ؟ آری، معشوق را کسی می گویند که با نوازش های انگشتانش تار های قلبت را می نوازد و آن را از تکرار هر روزه اش باز می دارد و موسیقی تازه به ریتم تپش های قلب می بخشد . آری، معشوق را کسی می گویند که با آغوشش تار های پیانو دلت را کوک می کند و آنگاه با خنده هایش نواختن را آغاز می کند . معشوق را کسی گویند که تو را از س هر روزه ات به حرکت در می آورد و روحی تازه در گلبرگ های نرگس دلت می دمد . آری . معشوق ماهر ترین نوازنده دنیاست .

***

مسلمان که می خواهند بشوند، باید اشهد بخوانند . اشهد ان لا اله الا انت . لا اله انت . اله انت . اله . اله را چه معنی می کنند ؟ خدا ؟ پروردگار ؟ رب ؟ معبود ؟ نه . اله یعنی معشوق . اله یعنی سراینده همه ملودی های عاشقانه . اله یعنی ضربان . یعنی تپش، بین ذرات قلب های مرده . اله یعنی آنچه روی قلب تاثیر می گذارد . و لا اله الا انت یعنی تپش های قلب مرا هیچ چیز به غیر از تو تند تر نمی کند . قلب من برای هیچ چیز به جز تو، تند تر نمی زند . شوق غیر را تو را ندارم . 

قَلبی یسلم علیک . اله یعنی این . قلبم تسلیم است . و قلب که تسلیم باشد، همه وجود تسلیم خواهد بود . آری . لا اله انت . و چه عجیب جمله ای است این . جرئت می خواهد گفتنش . لا اله الی انت . آه . اگر می فهمیدم چه می گویم و آنگاه می گفتم، بدون شک نفسم می برید و قلبم از تپش باز می ماند و دستم دیگر تاب نگه داشتن قلم را نداشت . و آنگاه تا تو دوباره تار های پیانو دلم را کوک نمی کردی به حیات باز نمی گشتم و اگر نمی نواختی ام دیگر توانی برای نفس کشیدن نداشتم . و آه که اگر می فهمیدم چه می گویم، دیوانه می شدم و سر به بیابان می گذاشتم . افسوس که نمی فهمم . قلب و چشم و زبانم آنقدر از غیر تو پر شده که دیگر تو را نمی شنام . پیانو نوازنده اش را نمی شناسد . من تو را نمی شناسم . بهار باران را، پاییز برگ را و زمستان برف را . هیچ کس دیگری را نمی شناسد . من که تو را نشناسم، دیگر همه شناسنامه های دنیا جعلی خواهد بود . 

شرک یعنی پت برستی . و به راستی که هر آنچه غیر از تو بت است و بس . غیر تو چه سنگ و چوب باشد، چه احساس، چه بغض، چه حسرت، بت است است .  بت را از رو به روی قلبم بر می دارم . بت خودم را، بت هر آنچه غیر از تو را . بت های سنگی که شاید قلبم روزی می پرستیده، بت های بی روح را . بت آنچه غیر تو را . بت را بر می دارم و می شکنم . شرک را می شکنم غیر تو را می شکنم . و تلاشی برای جمع کردن خرده شیشه های کف اتاق نمی کنم . 
دوباره تکرار می کنم . لا اله الا الله . قلبم تند تر می زند . لا اله الا انت . تند تر . فکر می کنم تو نواختنم را از سر گرفته ای . تند تر و تند تر می نوازی . به اوج سمفونی می رسی . تند تر و تازه تر از همیشه . دل من تا همیشه تو را خواهد خواست . فقط تو را خواهد خواست .

لا تُشرک بالله . اِنَّ الشرکَ لَظُلمٌ عظیم . ( سوره مبارکه لقمان / آِیه 13 )

بغض لحظه ها .
آخرین نفس ها دی ماه به پایان می رسد و چه شتابان به سوی نیستی قدم بر می دارد . نغمه ی بهار، آواز بهار، ملودی پاییز و حالا موسیقی زمستان . موسیقی که چه شاعرانه با هیاهوی سفیدی برف، عطر رنگین نرگس و تصویر گرم سرما ترکیب می شود و حسی عجیب را به رقص عاشقانه کهکشان می بخشد . و در میان این موسیقی هیجان انگیز زمستان، ورق های این دفترچه خاطرات خیس خورده چه سریع ورق می خورند و هر ثانیه چه شتابان جای خود را به دیگر لحظه می دهد و در کرانه ای بی پهنا به عدم می پیوندد . گذشت . 
پشت سرم را نگاه می کنم . آه . انبوهی از حرف ها، خاطرات، آه ها، اندوه ها، خنده ها، نگاه ها، شوق ها، حسرت ها، رویاها و آرزوها جا مانده اند . در میان انبوه اتفاقات گم شده اند انگار . جا مانده اند . و من هرگز متوجه حضورشان نشده ام . آه، بله . خاطرات اینگونه اند، گوشه ای از قلبت را پیدا می کنند و آنجا جا خوش می کنند . می دانی، خاطرات خیلی صبورند . سال ها می نشینند و آن هنگام که باید، ناغافل به تو هجوم می آورند و تو در برابر این هجوم راهی نداری جز اینکه آرام بنشینی و نگاهشان کنی . ببینی چه می کنند، ببینی چگونه تمام فکرت را اشغال کردند و بعد که تمام ذهنت را بی رحمانه تصرف کردند، می گذارند و می روند . و تو می مانی و یک دنیا حسرت تمام نشدنی . 
زمان . زمان . زمان . زود می گذرد انگار . دیری نمی پاید که در می یابی پاییز ها و بهار های بسیاری را گذرانده ای و در زمستانی سرد و یخ زده به سر می بری . افسوس که ثانیه ها اجازه ی بازگشت را به تو نمی دهند و خود چه بی رحمانه می گذرند گویی که در پی مقصدی نامعلوم در حرکتند . و من گذر ثانیه ها را دوست ندارم . آن هنگام که شتابان و بی رحم می گذرند و نگاهی به پشت سرشان نمی اندازند . شاید لبخندی، بغضی، اشکی جا مانده باشد . 
ثانیه ها را دوست ندارم . غم انگیزند . هر خوشخالی و حس خوبت را از تو می ربایند و غمی تمام نشدنی را برایت به یادگار می گذراند . هر آن هنگام که شادی را در میان تپش های قلبت و لبخند را میان ترک های لبت و عشق را در تنگنای رگ هایت حس می کنی، ثانیه ها سرعتی بی پایان می گیرند و عزم خود را برای اتمام مقدس احساس تو جزم می کنند . و تو بی پناه، به ورق های خاطرات قلبت پناه می آوری و آن احساس را گوشه ای از آن ثبت می کنی که شاید روزی در هیاهوی گذر ثانیه، بایستی و بی توجه به آنچه در اطرافت در گذر است، بار دیگر سعی در لمس آن احساس کنی و آن هنگام است که در خواهی یافت که هر احساسی، خواه شادی باشد یا عشق یا غم، فقط یک بار قابل لمس کردن است . و آه که ثانیه ها چه بی رحمانه آن یک بار را هم از تو دریغ کرده اند .
***
دی هم تمام شد . با همه بغض ها و لبخند ها و گریه هایش . و دیگر هرگز بر نخواهد گشت، ثانیه های دی ماه هرگز برای مرور خاطراتشان تو را هرگز نگاه نخواهند کرد . تو نیز هرگز برای مرور خاطراتت آنها را نگاه نخواهی کرد . آن ها به محدوده ای فراتر از دسترس تو قدم گذاشته اند و تو جز حسرت دستیابی دوباره به آنها، هیچ احساسی نسبت به آنان نخواهی داشت . و آه که سریع می گذرند، سریع تر از آنکه به تو اجازه یک دل سیر لذت بردن را بدهند، چه زود می گذرند . و دیری نخواهد پایید که صفحه بهمن و اسفند هم ورق خواهد خورد و باز هم حسرتی بغض آلود را برای تو به جا خواهد گذاشت
احساس می کنم ثانیه ها زودتر از آنچه باید، می گذرند . خیلی زودتر . فراتر و وسیع تر از سرعت من . دوست ندارم این چنین شتابان بگذرند . آه . کاش برگردند و قدری فرصت بدهند تا بغض ها و حسرت هایی را که پیششان جا گذاشته ایم با لبخند بدل کنیم . 

فال یلدای امسال . 
صبح است و ژاله می چکد از ابر بهمنی

برگ صبوح ساز و بده جام یک منی
در بحر مایی و منی افتاده ام بیار
می تا خلاص بخشدم از مایی و منی
خون پیاله خور که حلال است خون او
در کار یار باش که کاریست کردنی
ساقی به دست باش که غم در کمین ماست
مطرب نگاه دار همین ره که می زنی
می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی
ساقی به بی نیازی رندان که می بده
 تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی




سخت است برایت نوشتن ! آن هم الان . در ظلمت تاریک ترین شب سال و از آن تیره تر، قلب من که در ظلمتی بی انتها فرو رفته است . سخت است! کلمات نمی آیند، گویی اکراه دارند به دست همچو منی به رشته تحریر درآیند . 
***
"دقیقه آخر، پاییز تقویم را معطل می کند، شاید تو برگردی . مگر یلدا همین نیست ؟"

تنها یک دقیقه . شصت ثانیه . مگر چقدر می تواند مهم باشد ؟ حالا که سالهاست بازنگشته ای و دردی عظیم را هر لحظه بر تپش های قلب هستی تحمیل می کنی، مگر قرار است در این ثانیه ها برگردی ؟ 
ولی می دانی . این 60 ثانیه فرق می کند انگار . با بقیه ثانیه ها و لحظات خیلی فرق می کند، خاص است ! با بقیه لحظاتی که راه می رویم و ادای زنده بودن را در می آوریم فرق دارد، بدون تو مگر مرگ و زندگی چقدر می تواند متفاوت باشد ؟ به قدر نفس کشیدن و نفس نکشیدن ؟ یا به مقدار تپش قلب داشتن یا نداشتن ؟ می دانی، زندگی بدون عشق، از هزار مرگ بدتر است . و تا تو نیستی، عشق معنایی نمی تواند داشته باشد . عشق با حضور تو و تو با حضور عشق معنی می شوی . 
پاییز گویی سخت مشغول کار است . برای معطل نگه داشتن پاییز، برای برگشتنت . پاییز در تکاپو برای داشتن تو در واپسین لحظات حیاتش، به نفس نفس افتاده است . هنر نمایی های پاییز، از رنگ زدن برگ چنارهای خیس از باران تا پخش کردن عشق توی کوچه و خیابان ها، گویا هیچ یک تو را جذب نکرده است، و هیچ یک تاثیری در متقاعد کردن تو برای بازگشت نداشته است . دیگر چه کند پاییز ؟ برگ ها را رنگ زد، ابرها را به گریه درآورد، کوچه را پیش پایت شست، چه کند دیگر ؟ چاره ای دیگر برای باقی نمانده است انگار . دم آخر تقویم را معطل کرده است . شاید بیایی . شاید بیایی و از آن پس، ابرها از شوق بگریند و برگ ها از هیجان فروبریزند نه اینکه از شدت غمی که پاییز بر آنها تحمیل می کند .
می گویند پاییز فصل غم هاست، فصل عاشقانه ها . همیشه توی قصه ها اینها به هم پیوند خورده اند . غم، عشق . همیشه انگار تا غمی نباشد، عشقی نیست و تا عشقی وجود نداشته باشد، غمی نخواهد بود . می دانی، این همه برگرفته از عدم وجود توست . انگار هر عاشقانه ای بدون تو می لنگد . ای نامت پای ثابت همه عاشقانه ها . وقتی نیستی، ناگزیز غم و عشق به هم گره خورده اند و گویی هیچگاه از یکدیگر جدا نخواهند شد . آه، آخرین قطرات باران پاییزی چه حسرت وار به زمین می خورند . گویی شور و شوق آن باران های اول را ندارند، انگار خسته اند، خسته . خسته از نبودنت . انگار هر قطره به رغم حضور در میان انبوه هزاران قطره دیگر، عجیب احساس تنهایی می کند و این حس غریب تنهایی را اندوه وار به آدم ها منتقل می کند . آدم هایی که زیر انبوه باران، فقط زیر چشم هایشان خیس می شود .
آخرین برگ های درختان با نا امیدی به زمین می افتند . همان هایی که هفته ها در برابر فروافتادن، ایستاده بودند . آنهایی که حس عطر نفس های تو در هوای بارانی، آنها را به سرزندگی بهار نگاه داشته بود، حالا با حسرتی توصیف نشدنی به زمین می افتند، آه سردی می کشند و چه غم انگیز به سرنوشتشان تن می دهند . می دانی، بدون تو سرنوشت همه بهار ها، پاییز، سرنوشت همه برگ ها افتادن و سرنوشت همه آدم ها یخ زدن است . یخ زدن در زمستانی که خواهد آمد . و بی رحمانه در یخ زدن قلب های زنده به شوق تو، خواهد کوشید .
و حالا یک دقیقه . امشب یک دقیقه اضافه تر خواهم داشت . برای دوست داشتنت ! یک دقیقه بیشتر دوستت خواهم داشت، دقیقه ای بیشتر به تو فکر خواهم کرد و ثانیه هایی اضافه تر عاشقت خواهم بود . مضاعف فریادت خواهم زد هر چند که زمانی بس کوتاه برای اینکار دارم . شصت ثانیه . ثانیه هایی برای تو . فقط برای تو ! فقط فقط فقط . ثانیه هایی که در آن هیچ کس مزاحم ما نخواهد بود . ثانیه هایی که تنها تو در قلب جا داری . بس کوتاه است ولی به شیرینی یک عمر می ارزد . ثانیه هایی که تو، فقط تو از آن من هستی و من به غیر از تو چیزی نمی خواهم . من و پاییز چه بی صبرانه در انتظار تو نشسته ایم . شاید خاص ترین لحظات سال را با نگاهت، خاص تر، با لبخندت عشاقانه تر و با حضورت رویایی تر کنی . در این شصت ثانیه فقط تو خواهی بود . فقط تو . بگذار دیگران به هر که می خواهند با خنده خوش باشند، من تو را تنهایی با گریه دوست خواهم داشت .
***
حرفای دلمه، دلیلی بر نظم یا انسجام نیست !

یلدا


در حسرت یک نعره مستانه بمردیم

ویران شود این شهر که میخانه ندارد .

چندوقتی بود دنبال جایی می گشتم برای نوشتن ! جایی بزرگتر از آن کلاسور آبی رنگ دفتر انشا که با کاعذ زرد رنگی از دیگر بخش ها جدا شده است . جایی بزرگتر، جایی فراتر ! جایی که در آن بتوانم فریاد بزنم، فریادی برخاسته از اعماق لایه های وجودی ام و مرکزی ترین نقاط قلب بیقرارم .
کمی بعدتر اینجا را پیدا کردم ! جایی برای حرف زدن نه، فریاد کشیدن، نعره زدن . جایی برای توصیف خودم همانگونه که هستم .
به احترام تپش های عاشقانه قلبم و تب "عطش" وجودم و بیقراری های گاه و بیگاه عمیق ترین احساسات درونی ام از این پس خودم را اینجا بیرون می ریزم . من، همانگونه که مستم و هستم .  

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آواره ی صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کن


دلم می خواهد برای تو بنویسم . اما بغض بر گلویم سنگینی می کند و امان را از قلم می گیرد . و کلمات آشفته و پریشان از زیر جوهر  خودکار در می روند و روی کاغذ قرار نمی یابند . چقدر سخت است برای تو نوشتن! چقدر موصوفی و هیچ صفتی برایت پیدا نمی شود . 
واژه ها برای تو تکراری اند . از مهربانی هایت باید بگویم یا از دوست داشتن هایت یا از بی قراری های دلت برای من ؟ از چه باید بنویسم ؟ نه . هرگز نمی توان تو را به تقریر در آورد . تو هرگز در قرار درنخواهی آمد . تو همواره در جوش و خروش خواهی بود، تو هیچگاه آرام نخواهی گرفت . آری . مادر بودن یعنی همین! یعنی همین بیقراری ها، یعنی همین دلتنگی ها، یعنی همین شب نخوابیدن ها، همین سادگی ها، همین اشک هایت سر سجاده همین دعا خواندن هایت . مادر بودن یعنی همین! چه غم انگیز هیچ گاه آرام نخواهی گرفت . 
کمبود کلمات تنش خاصی به قلمم می دهد و التهابی غریب را در متنم ایجاد می کند . دوست دارم بنویسم که تو چقدر خوبی، چقدر دوست داشتنی هستی و  چقدر فوق العاده ای . می دانی، اینها همه صفات قشنگی اند اما هیچ کدام طاقت موصوف را نمی آورند . آری و اینگونه است وقتی صفت و موصوف همخوانی ندارند .
باز هم نگاهت می کنم مثل بچگی هایم . و دوباره دنبالت می گردم مثل همان قایم باشکی که بازی کردیم . یادت است ؟ همان که هیچ کداممان طاقت دوری همدیگر را نیاوردیم و از دور دویدیم و هم را بغل کردیم . یادته مامان ؟ یادته زل می زدیم به هم و هرکی زودتر چشماشو می بست، می باخت ؟ تو هیچ وقت نمی باختی . تو هیچ وقت چشمات از دیدن من سیر نمی شد . چقدر دوستت دارم . چگونه بگویم چقدر ؟ مثل قبلا ها بگویم به اندازه آسمونا ؟ یا قدر دریا ؟ یا شاید به اندازه کوها ؟ ولی نه آسمان کفاف زیباییت را می دهد نه دریا کفاف مهربانی ات و نه کوه کفاف بزرگی ات را . هیچ کلمه ای آنقدر بزرگ نیست که وسعت بی کرانه قلب تو را به تقریر در آورد . هیچ کلمه ای . هیچ عبارتی . هیچی! تو فقط تویی . فقط تو . تو نه موصوفی، نه دریا نه کوه، نه آسمان، تو فقط خودت هستی . تو فقط خودت هستی به قشنگی گل،نازی عشق . 
دوست ندارم آخرش غم انگیز تمام شود . ولی بغض گلویم را می فشارد و خیسی چشم هایم آزارم می دهد . اشک روی دفترم می چکد . جوهر خودکار پخش می شود . اشک های بعدی . و بغضی که باران مبدل می شود .  کاغذ خیس می شود، جوهر ها پاک . دفترم، سفید . راستی چه قشنگ شد قصه امروزم،! به راستی فقط همین اشک است که می تواند تو را همانگونه که هستی توصیف کند . تو، همانگونه که هستی . همانگونه که هستی . چه توصیف ناپذیر! 
دوباره می نویسمت کنار بیت آخرم .
و چکه چکه می چکم به سطر های دفترم .
پ.ن : ‌برای همه مامان های دنیا . نه!!!! فقط برای بهترین مامان دنیا (مامان خودم) . ❤
پ.ن ۲ : این نباید پی نوشت باشد . ولی تولد خدایی ترین مامان دنیا هم مبارک .

  .good friends are like stars, you dont always see them but you know they are there
 
.typing

چه راه بلندی آمدیم . و خسته نشدیم . ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها قدم زدیم و بازهم خسته نشدیم . سلام هایمان تکراری شده بود و خداحافظی هایمان بی معنی . فعلا گفتن هایمان، الکی . خسته نشدیم . حتی خواب هم حریفان نشد و نتوانست پلک هایمان را گرم کند و قلب هایمان را سرد . هیچ چیز ما را خسته نکرد . هر روز یک ساعت، یک زمان . خسته نشدیم . زمان هم حریفمان نشد، تنوانست صحبت هایمان را کوتاه کند و دل هایمان را تنگ . خسته نشدیم . آری، ما هیچ گاه خسته نشدیم و هرگز گرمی پلک یا کوتاهی زمان را احساس نکردیم . چقدر راه آمدیم . کلمات کم می آوردند اما باز هم نتوانستند ما را شکست دهند . و هنوز هم و تا همیشه  :

 .typing
 .typing
 .typing

بیا عقب . عقب تر . همونجا وایسا . دور دور .تا از دور حسش نکرده باشی، نمی تونی از نزدیک با احساساتت لمسش کنی . حالا زل بزن تو چشماش . سیر نگاهش کن . سیر نشدی . تشنه ای هنوز انگار . سرابتو نگاه کن . چقدر واقعیه سرابت . بازم نگاش کن . همه جاشو . می بینی ؟ تو هر تیکه از تنش یه جادویی هست انگار . بازم بیا عقب تر . که از دور کامل کامل ببینیش . سیر شدی از نگاه کردنش ؟

آماده ای حالا ؟ آماده آماده ؟ چشات سیر شدن ؟ جادوی تنش رو با تار و پود قبلت حس کردی ؟ آماده ای ؟

برو جلو . زود زود برو جلو . تا خسته نشدی . تا نفست از حضورش تب نکرده . نزدیک و نزدیک .


حالا با آغوشت زل بزن بهش . بغلش کن .

فکر کنم تو هم جادویی شده باشی الان . البته اگه بتونی از دریای جادو جدا بشی .

المنه لله که در میکده باز است                 
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است   
امشب مستی آسمان رو به فزون گذاشته است و پیاله پیاله شراب مرا سیراب نمی کند . 
خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آنجاست حقیقت نه مجاز اسست .
آری . من شراب تو را می خواهم . این مستی های زودگذر مرا سیراب نمی کند . من شراب تو را می خواهم . می خوام تو را در جام برییم و آنگاه بنوشمت . تا آنجا که عطشم فرو نشیند . تا آنجا که از تو مست مست شوم . تا آنجا که تک تک ذرات وجودم مملو از تو شود، پر از تو شوم . 
***
آرزوها روح تک تک لحظات زندگی ما هستند . آرزوها ضربان قلب مان را تنظیم می کنند . آری . سمفونی حیات با آرزوها نواخته می شود . و ستاره هر شب با موسیقی این سمفونی از خواب بر می خیزند . و امشب ستاره ها چه بیدارند! آرزوهایی که آرام آرام از قلب هایی بیقرار به سمت آسمان می روند . یکی مزه اشک می دهد و دیگری عطر لبخند . ولی همه شان آرزو هستند . آرزوهایی برخاسته از قلب هایی بی قرار . 
"رو به روت ایستاده ام، من خیره تو چشمای تو . اون چشمای تو همه دنیامِو . " 
رو به روی تو بایستم و آنگاه دیگری را آرزو کنم ؟ از تو دیگری را بخواهم ؟ هرگز . امشب تنها تو را آرزو خواهم کرد و نه هیچ چیز دیگری را . امشب تو را آرزو خواهم کرد در مرتفع ترین نقطه قله آرزوهایم نام تو را حک خواهم کرد . 
" فقط چند لحظه کنارم بشین . یه رویای کوتاه تنها همین . برای همین چند لحظه عمر همه سهم دنیامو از من بگیر . فقط این یه رویا رو با من بساز . همه آرزوهامو از من بگیر" 
آری . و "تو" تنها آرزوی من هستی . و من برای تو از همه آرزوهایم خواهم گذشت . همه شان را کنار خواهم گذاشت . "تو" تنها آروزی من هستی . خودت را به من بده و آنگه همه سهم من از دنیا را بگیر . "تو" ازآن من باش و بعد همه آرزوهایم را از من بگیر . "تو تنها آروزی من هستی . " 
پ.ن ۱ : شرح شکن زلف خم اندر خم جانان           کوته نتوان کرد که این قصه دراز است . 
پ.ن ۲ : خیلی منسجم نیست! ولی به هر حال
پ.ن ۳ : شب آرزوها مبارک ( شب آرزوها را تبریک می گویند ؟) . 
پ.ن ۴ : چقدر خوبه که آدم از "تو" فقط خودتو بخواد . 

و این آخرین فرصت برای رویا دیدن است . چقدر دوست دارم امشب در آغوش رویاها گم شوم . و به بیکرانه دریاها سفر کنم و روی ابرها قدم بزنم . ماه را بغل کنم و عطر مهتاب را نفس بکشم . به پروانه ها زل بزنم و از روی رنگین کمان سر بخورم . و آنگاه به چشمک ستاره ها زل بزنم . در اقیانوس عشق غوطه ور شوم و تمام احساسات وجودم به جز دوست داشتن را دور بریزم . و هیچ عضوی به جز چشم برای زل زدن نداشته باشم . در خلا عشق بمانم و هیچ چیز لمس نکنم . چه رویاهای قشنگی هستند اینا برای دیدن! ولی می دانی که . هیچ کدام از این رویاها "تو" نمی شود .



داشتم فکر می کنم اگر روزی موسیقی ها وجود نداشته باشند، باید چه کار کنم ؟ اگر روزی دیگر ملودی نباشد و بیتهوون سمفونی ای ننوازد . باید چه کار کنم ؟ بی موسیقی که نمی شود زندگی کرد . موسیقی به درونی ترین لایه های من رسوخ کرده است . بدون نُت ها دیگر حیات من "زیر" و "بَم" و پایین و بالا نخواهد داشت . داشتم فکر می کردم بدون موسیقی چه باید بکنم .




می دانی آنگاه چه خواهم کرد ؟ آن هنگام موسیقی تپش های قلبم در هنگام دیدن تو را ضبط خواهم کرد و بارها و بارها آن را گوش خواهم کرد . ای قشنگ ترین سمفونی دنیا! چه زیبا قلب مرا می نوازی .

" لا تَکِلنِی اِلی نَفسی طَرفَه عِینٍ اَبَداً . "

تو که باشی سال هزار و چند فرقی نمی کند . بهار با پاییز فرقی نمی کند . و اشک همان لبخند معنی می شود و لبخند معنایی به جز بغض ندارد . تو که هستی، شکوفه ها باز می شوند . درخت ها می رویند و باران بی امان جاده خاکی شهر را در آغوش می کشد .

یک سال دیگر هم می گذرد . کمی بزرگتر، کمی خسته تر و با چند موی سفید تر باز هم "یا مقلب القلوب" می خوانم . پانزده سال گذشت و پانزده بار مقلب القلوب خواندم و قلبم زیر و رو نشد که نشد . پانزده بار تو را مقلب القلوب خواندم و دلم تکان نخورد . مثل سنگ شده است انگار . پانزده بار عطر تو را در میان گل های تازه روییده لمس کردم ولی عطر تو را نگرفتم . 

باز هم گذشت . و باز هم همان حسرت های همیشگی لحظات اول سال . یکی دیگر هم گذشت، مثل بقیه . سریع و بی سر و صدا . ثانیه هایمان را ربود و فرار کرد . پشت سرش را نگاه هم نکرد . نمی دانم، شاید کسی چیزی را بین لحظاتش جا گذاشته باشد . عطری را، نگاهی را، لبخندی را . 

" لا تَکِلنِی اِلی نَفسی طَرفَه عِینٍ اَبَداً . "

من از وحشت دنیای بدون تو می ترسم . مرا یک لحظه، حتی به مقدار چشم بر هم زدنی تنهایم نگذار . من از روزها و ثانیه های بدون تو می ترسم . حتی یک لحظه، هیچ وقت، مرا تنها نگذار . و این تنها رویای امسال من خواهد بود . یک سال پر از تو . چه قدر رویایی!

پ.ن : به دلایل نامعلوم! نوشتنم نمی آید .
پ.ن 2 : سال نو مبارک . 


رفت تا سال دیگه . 
چقدر دلم تنگ می شه . واسه این روزا، این لحظه ها، این چراغونیا، این قشنگیا، این دست زدنا . دلم تنگ می شه برای واسه تو شعر خوندن، واسه تو گریه کردن . دلم تنگ می شه . اونوقت این دلتنگی ها هم اضافه می شه به دلتنگیام واسه خودت . واسه خودت که رفتی، واسه خودت که عطرت تو این هوا نیست . هستا، ولی من حسش نمی کنم . من اونقدر پر از عطرای دنیا شدم که عطر تو رو، عطر خدا رو نمی شنوم . خدا کنه تا سال بعد کلی بیشتر از امسال دوستت داشته باشم . الانم دارما . ولی ببشتر . خیلی بیشتر . 

کاشکی سال دیگه نیمه شعبان . تولدتو با هم جشن بگیریم . بعد واست بشمریم و . راستی از چند باید شروع کنیم به شمردن ؟ فکر کنم کلی طول بکشه . ولی اشکال نداره . اینجوری بیشتر نگات می کنیم، زل می زنیم بهت . به تو، اون همه احساسی که توی چشماته . به اون چشمایی ت که داره همه احساسات خدا رو یک جا منعکس می کنه . زل می زنیم بهت . اونوقت فکر کنم عددا رو هی اشتباه کنیم! کسی که تو رو داره، کسی که تو رو نگات می کنه، دیگه مگه کاری به عددا داره . بعد تو شمعاتو فوت کنی . آروم . مثل فرشته ها . بعدش . نمی دونم بعدش چی می شه . بعدش کیک تولدتو با هم بخوریم . کاشکی کیکت شکلاتی نباشه ولی . آخه من دوست ندارم . خیلی خودمونی شد فکر کنم . کاشکی سال بعد نیمه شعبان . تولدتو با هم جشن بگیریم .
رفت تا سال دیگه . 



آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها