" لا تَکِلنِی اِلی نَفسی طَرفَه عِینٍ اَبَداً . "

تو که باشی سال هزار و چند فرقی نمی کند . بهار با پاییز فرقی نمی کند . و اشک همان لبخند معنی می شود و لبخند معنایی به جز بغض ندارد . تو که هستی، شکوفه ها باز می شوند . درخت ها می رویند و باران بی امان جاده خاکی شهر را در آغوش می کشد .

یک سال دیگر هم می گذرد . کمی بزرگتر، کمی خسته تر و با چند موی سفید تر باز هم "یا مقلب القلوب" می خوانم . پانزده سال گذشت و پانزده بار مقلب القلوب خواندم و قلبم زیر و رو نشد که نشد . پانزده بار تو را مقلب القلوب خواندم و دلم تکان نخورد . مثل سنگ شده است انگار . پانزده بار عطر تو را در میان گل های تازه روییده لمس کردم ولی عطر تو را نگرفتم . 

باز هم گذشت . و باز هم همان حسرت های همیشگی لحظات اول سال . یکی دیگر هم گذشت، مثل بقیه . سریع و بی سر و صدا . ثانیه هایمان را ربود و فرار کرد . پشت سرش را نگاه هم نکرد . نمی دانم، شاید کسی چیزی را بین لحظاتش جا گذاشته باشد . عطری را، نگاهی را، لبخندی را . 

" لا تَکِلنِی اِلی نَفسی طَرفَه عِینٍ اَبَداً . "

من از وحشت دنیای بدون تو می ترسم . مرا یک لحظه، حتی به مقدار چشم بر هم زدنی تنهایم نگذار . من از روزها و ثانیه های بدون تو می ترسم . حتی یک لحظه، هیچ وقت، مرا تنها نگذار . و این تنها رویای امسال من خواهد بود . یک سال پر از تو . چه قدر رویایی!

پ.ن : به دلایل نامعلوم! نوشتنم نمی آید .
پ.ن 2 : سال نو مبارک . 

مشخصات

آخرین جستجو ها